نتایج جستجو برای عبارت :

حالم واقعا از تک تکشون بهم میخوره

نباید اینطوری بگم ولی میگم به جهنم،کود طبیعی تو این کار گروهی واقعا!!یعنی دو هفته تمامه برای من بدبخت اعصاب نزاشتن باشه بابا فهمیدیم یه کارو نمیتونید درست انجام بدید،مسائلو قاطی میکنید و از هر جا شاکی اید سر هم گروهتون خالی میکنید میخواید بیشتر از این جنبه های زیبای شخصیتیتونو نشونم ندید؟بخاطر از بین رفتن ظاهر شما نمیگما واقعا الان اعصاب خودم برام مهمه که داره منفجر میشه،آره خودخواهی رو از خودتون یاد گرفتم:)
دو شبه شام نمیخورم چون حالم بده
دیشب بخاطر بوی گاز حالم بد شد ،حتی امروزم هنوز حالم بدبود ب خاطراون بوی مزخرف که انگار
مونده بود تو بینیم -_- امشبم چون ماهی تازه داشتیم و واقعا بوی تخمیی داشت و حالم بدشد-_-
بقیه اصلا اذیت نمیشن و من فک میکنم خدا ب جا شامه ی انسان شامه ی سگ داده بهم :/
مکالمه من با یکی از دوستام چند وقت پیش:
- پری باورت نمی شه چقدر حالم بده، همش حس گریه دارم
-الکی میگی
- نه به جان خودم! واقعا حالم خوب نیست
- خفه شو!
- بابا چرا منو جدی نمی گیری؟ به شرافتم قسم حالم بده!
- یعنی واقعنی؟!!... باورم نمی شه! من همیشه تو رو می دیدم می گفتم خوش به حال این دختره! کلا دایورته!(همراه با قاه قاه خنده!)
خلاصه این که بله دوستان! الحق که:
everyone you see is figting a battle you know nothing about!
واقعا برات متاسفم... 
واقعا متاسفم.. 
چرا وجودت از روی زمین پاک نمیشه؟
چرا اینقد وجودت شیطانی شده؟
حالم بهم میخوره ازت.. حالم بهم میخوره ازت!
فقط کاش بشه زودتر خدا رو ملاقات کنی چیزاییکه لیاقتته نوش جونت بکنه
خواهش میکنم زودتر
به نام خدا
 قراره فردا شب بصورت رسمی و برای قطعی کردن همه چی بیان و واقعا استرس دارم. استرس زندگی جدید، خانواده ی جدید، تغییر موقعیت من بعنوان دختر خانواده به یه نیمه متاهل(!)، دغدغه های زندگی متاهلی و تفاوت های دو نفره و خانوادگی و کنار اومدن با این ها و خیلی چیزای دیگه که تو ذهنم میچرخن و قادر به بیانشون نیستم و حس میکنم تک تکشون برام سنگینه! 
یه حس غریبانه و خاصی دارم که واقعا نمیدونم چیه مثل این که از چیزی که هستم به یه چیز دیگه تبدیل م
به نام خدا
 قراره فردا شب بصورت رسمی و برای قطعی کردن همه چی بیان و واقعا استرس دارم. استرس زندگی جدید، خانواده ی جدید، تغییر موقعیت من بعنوان دختر خانواده به یه نیمه متاهل(!)، دغدغه های زندگی متاهلی و تفاوت های دو نفره و خانوادگی و کنار اومدن با این ها و خیلی چیزای دیگه که تو ذهنم میچرخن و قادر به بیانشون نیستم و حس میکنم تک تکشون برام سنگینه! 
یه حس غریبانه و خاصی دارم که واقعا نمیدونم چیه مثل این که از چیزی که هستم به یه چیز دیگه تبدیل م
این 1 هفته رو هم میذارم پای شروع تاثیرات سرترالین که با شدید شدن افسردگی همراهه، واقعا کاری از دستم برنمیاد واسه خوب کردن حالم. من که میتونستم به هزارتا موضوع فکر کنم و کارام رو پیش ببرم، الان رو یه دونه هم نمیتونم تمرکز کنم. مثلا اگه این هفته حالم خوب بود کجای دنیا رو میگرفتم که چون حالم بد بود نشده؟
حالم از مملکتم بهم میخوره!
حالم از مردم نفهم و احمق و دوروی مملکتم بهم میخوره!
حیف جوونایی که تو اون هواپیما زنده زنده سوختن و تیکه تیکه شدن ... اگه اون دنیا واقعا هست چجوری قراره جواب شماهارو بدن که پرپر شدین؟؟؟
خدایا خودت یه کاری کن دیگه بسه
خدایا یه لیست بهت میدم لطفا منقرض یا محوشون کن. 
از دخترای چاپلوس گروه درسی گرفته تا آدمای جوگیر مزخرف.
من درکشون نمیکنم.
من درکشون نمیکنم و حالم از تک‌تکشون به هم می‌خوره. 
الان دلم یه خونه توی یه گوشه از اروپا و دور از هربیماری و جنگ و درگیری‌ای میخواد که سر کوچه‌ش کتابفروشی باشه و دوتا گربه جلوی درش. و توشم پر از گل و گلدون. 
 
لطفا حواست به گلدونای دفتر خانم ردموند هم باشه.
 
هم تلگرام پاک کردم هم اینستا
حالا دیگه غیر از اینجا هیچ گور دیگه ای چیزی نمینویسم
تو این یه هفته انقد که فشار عصبی وارد کردن بهمون حس میکنم مغزم داره منفجر میشه
هیچ خبری مثل خبر پریروز انقد ذهنمو درگیر نکرده بود
ولی انقد که مردم شر و ور میگن تو شبکه های مجازی رسما دلم میخواست رو صورت تک تکشون بالا بیارم
خب هر وری هستی بمون دیگه چرا طرف مقابلو میکوبونی چرا فحش میدی چرا دروغ سرهم میکنی
آخه به عنم که کدوم خری چی گفته یه خر دیگه چه گوهی خورده
انقدد
حالم حال ِ آسمان، لحظاتی پیش از یک تگرگ سنگین. حالم حال یک آتشفشان، لحظاتی پیش از فوران. حالم حال اقیانوس، لحظاتی پیش از سونامی. حالم حال ِ زمین لحظاتی پیش از لرزیدن. 
حالم حال ِ جوجه عقابی آماده ی اولین پرواز. حالم حال ِ کره اسبی که تازه جان ِ دویدن در پایش دویده، اما هنوز دویدن را نچشیده ... حالم حال ِ یوز ِ گوشه ای کمین کرده، برای اولین شکار زندگی اش. 
حالم ... حال ِ پیامبری ... دقایقی چند، پیش از بعثتش. حالم حال نویسنده ای، در لحظه ای پیش از خ
سلام
وضعیت روحی این روزای من:
حالم بد میشه، حالم خوب میشه
حالم بد میشه، حالم خوب میشه
حالم بد میشه، حالم خوب میشه
حالم بد میشه، حالم خوب میشه
حالم بد میشه، حالم خوب میشه
حالم بد میشه، حالم خوب میشه
حالم بد میشه، حالم خوب میشه
...
اونقدر این مدت دروغ شنیدم 
ادما عوض شدن اطرافم 
اونقدر از اتفاقا مچاله شدم که حالم داره ازین جماعت و سروته همشون بهم میخوره 
واقعا حالم گرفته از دست همه 
حس میکنم باید برم یه جای دور خیلی خیلی دور انقدر دور که هیچ بشر دوپای بی مغزی نبینم 
قیمتِ سیگار؛ حالم را گرفتداغیِ سشوار؛ حالم را گرفت
تنگیِ تیشرت؛ قلبم را شکستچسبیِ شلوار؛ حالم را گرفت
جنگ، بی آبی، تورّم، قطع برقمجریِ اخبار حالم را گرفت
فکر می‌کردم که خیلی خوشگلم!!دیدن « گلزار » حالم را گرفت
آدمِ بی کار؛ وقتم را ربودآدمِ پرکار حالم را گرفت
گرچه بابا داد پولش را ولیقیمتِ تالار حالم را گرفت
هی خدا بخشید جرمم را ولیوقتِ استغفار حالم را گرفت!
زیر میزی، نرخِ دارو، آمبولانسغصه‌ی بیمار حالم را گرفت
گُل مرتّب کرد احوالِ مرادر ک
حالم از همشون بهم میخوره
فعلا همین
اینکه با هر ثانیه گذشتن از بودن باهاشون بیشتر پشیمون میشم و باز ادامه میدم
اینکه هر لحظه بیشتر بهت ثابت میشه که چقدر عوضی ان 
احمقم یا خنگ؟
دیوانه ام یا عاقل
بخشنده ام یا خر
نفهمم یا خودمو زدم ب نفهمی
اخه چرا واقعا؟ چرا دارم ادامه میدم؟ 
چرا حتی خودم نمیتونم خودمو درک کنم و اکنوقت انتظار درک کردن از بقیه رو دارم؟؟؟چرا؟!
چرا وقتی میدونم براشون پشیزی ارزش ندارم ولی برام ارزش دارن
چرا تاریخ تولد تک تکشون تو ذه
حال روحیم داغونه. یه کوه از نفرت و بغضم
حالم از همه کس بهم میخوره
و سریع به گریه میفتم
و جایی رو ندارم که برم
و احساس تنهایی باهامه
و احساس پوچی
و احساس بی لیاقتی
نمیتونم پول آنچنانی دربیارم
(کمی دارم درمیارم البته)
و چی؟
و حس میکنم پروداکتیو نیستم 
و همه اینا باعث میشه با کوچکترین جرقه ای به گریه بیفتم....
واقعا راهی هست من از این خونه برم؟؟؟
دیشب واقعا حالم خوب نبود. هنوزم حالم خوب نیست. نوشتن راجع بهش برای این نبود که بخوام مثلا خودمو نشون بدم یا ترحم کسیو جلب کنم. من فقط بی اندازه ناراحت بودم. دیگه اینجا هم نگم؟؟؟ اینجا که تمام زندگیم تو زیرو بمش هست؟ همیشه که همه چی خوب نیست. منم حالم همیشه خوب نیست. تازه تقصیر من نبود. هیچکس منو نمیفهمه :((( دلم میخواد دیگه تنها باشم اون حس مزخرف تنهایی بهتر از تو جمع بودنه :((( بگذریم. برم کار کنم. منو دور کنه از این فکرو خیالا. 
از ادم نباید چیزایی ک حتی به فکرش نمیرسه رو توقع داشتحالم از همه ی لیتمنا بهم میخورهحالم از اینکه مستقل نیستم بهم میخورهحالم از اینکه وابسته به مکانم و نمیتونم تو خونه درس بخونم بهم میخورهشاید اگه شخصیت بد میشدم مث تانوس میشدم:/ با اینکه از دکتر استرنج و تونی و ثور خیلی خوشم میادحالم از اینکه تصمیمای زود میگیرم بهش میخورهحالم از اینکه خانواده هنه اش مراعاتمو میکنن و واضح رو راست نمیگن خیلی چیزا رو بهم بهم میخورهحالم از اینکه دارم اینارو می
خب خداروشکر موج افکار منفی و نابود کننده با اندک تلفات و تخریب تموم شد امشب...به حدی حالم بد بود این چند روز اخیر که واقعا در وصف نمیگنجه...
واقعا انگار یکی مغزمو گرفته بود تو دستش و با تمام قدرت داشت لهش میکرد...
قشنگ حس میکنم بدترین ورژن شخصیتم این طور وقتا میاد بالا...
حالم خوب نیست. حالم اصلا خوب نیست. فکر میکنم دوباره داره اتفاق میفته. این طوفانهای وحشتناک همه چیو با خودشون میبرن و چیزی جز آوار نمیمونه. انگار دوباره باید از صفر شروع کنمو بسازم چون هیچ چیز نیست هیچ چیز. همه چی خرابه است. همه ی اون شورو اشتیاق نابود شده. همه ی من. همه ی اون انگیزه ها ، تلاشها ، هدفها ... میخوام کار کنم اما نمیتونم هیچ کاری از دستم بر نمیاد حتی ساده ترینشون. چشمم لیز میخوره بین خطوط سرم درد میکنه و یهو تیر میکشه. از صبح بیدارمو هی
حالم کمی گرفته، خشم دارم از عین و چس کلاس‌هاش. چیا هربار و هربار میشینه واسه ما کلاس میذاره و باید بشینم و تماشا کنم و گوش بدم. امیدوارم کارشون درست نشه هیچ‌وقت حالا یا برن یا بمونن دیگه فرقی برام نداره.
حالم کمی گرفته، خواب س رو دیدم که باهاش در رابطه‌ام و دوسم داره ولی بهم خیانت می‌کنه و من رنج می‌برم و سکوت می‌کنم. خواب ش رو دیدم و مادرجون و گربه.
حالم کمی گرفته ولی باید امروز هرجور شده کار پایان‌نامه‌ام رو تموم کنم.
حالم کمی که چه عرض کن
جدیدا وقتی ناراحتم یا به چیزی اعتراض دارم ترجیح می دم حرف نزنم
امروز واقعا روز بدیه. اینقدر بد که همه چی بده. یه جوریه انگار فردا قراره آنفولانزا بگیرم
همه چی خیلی معمولیه ولی نمی دونم چرا اینقدر حالم بده
خیلی وقت بود اینقدر بی دلیل و بی خودی حالم بد نبود
الان واقعا احتیاج دارم به یه دوست که بگه بیا بریم به درک و با هم بریم به درک و فضولی نکنه توی عمیق ترین اعماق وجودم و توی دریایی که تا حالا توش شنا نکرده. (کارهایی که مریم خیلی دیگه داره جدیدا ا
حوصله ندارم. بی خیال تمام جزوه های پخش شده تو اتاق با میم میرویم یک کافه میشنیم.صدای بلبل،حوض آبی اما حالم خوب نمیشه ...از میم جدا میشم تو خیابان راه میرم ..حالم خوب نمیشه ..چایی نبات درست می کنم‌و پنجره را باز می کنم حالم خوب نمیشه ...دیگه هیچ وقت حالم خوب نمیشه ..دلم می خواهد برم کوه ،بام  شهر و بلند بلند گریه کنم.  از کوه اومدم پایین دیگه هیچی یادم نباشه ...دلم می خواهد تمام شم ...
اوه خدا، همین چند ساعت پیش بود که از زنگ زدنش شوق و دلتنگی و شادی دلمو پر کرده بود و واقعا از این همه توجه به دختری که دچار اندوه تابستانی شده بود خوشحال بودم...
من نباید زود رنج باشم..این خیلی موضوع احمقانه ایه..نه من خیلی دختر احمقیم که به خاطر همچنین چیزی ناراحت شدم..واقعا همینطوره
ولی خب..میدونی میتونست بهم بگه، می گفتم نه، ولی میتونست بگه
و حالا اونا توی یه عکس سه نفره میدرخشن..در حالی که من نیستم..ما دیگه ما نیستیم..شدیم آن ها و من
خیلی وقته ا
مکالمه من با یکی از دوستام چند وقت پیش:
- پری باورت نمی شه چقدر حالم بده، همش حس گریه دارم
-الکی میگی
- نه به جان خودم! واقعا حالم خوب نیست
- خفه شو!
- بابا چرا منو جدی نمی گیری؟ به شرافتم قسم حالم بده!
- یعنی واقعنی؟!!... باورم نمی شه! من همیشه تو رو می دیدم می گفتم خوش به حال این دختره! کلا دایورته!(همراه با قاه قاه خنده!)
خلاصه این که بله دوستان! الحق که:
everyone you see is figting a battle you know nothing about!
ظهر ها که میشه از ساعت حدود یازده تا دو و نیم سه خیلی حالم بد میشه ..یک هجمه ای از ترس و تشویش و اظطراب بهم رو میاره که واقعا حالمو بهم میزنه این وضعیت .. ولی چاره ای نیست.. و من باید مدارا کنم با این موضوع.. الان که ساعت سه شده حالم بهتره و دنبال راهکارم برای بهتر شدن وضعیتم..فک کنم اگه بنشینم وویس ها مو کامل کنم و بره کنار استرسم کمتر بشه.. در مورد اینکه فکر اون دختره «ز» عوضی و دوست بدتر از خودش که حجم ترس و اظطراب رو هر سری با فکر کردن بهشون متحمل م
فی‌الواقع حالم خوب نیست و واقعا نیاز دارم یکی باشه که منو دوست داشته باشه و باهام حرف بزنه و بهم بگه کافی هستم.
ولی خب نیست هیچ‌کس. و من دارم سعی می‌کنم گریه نکنم هنوز.
 
اونیم که همیشه بهش ازش می‌پرسیدم که بقیه وقتی ناراحتن و فلان تو می‌ری نازشون رو می‌کشی و بهشون خوبی می‌کنی که حالشون خوب بشه. من که حالم بد باشه کی ناز منو بکشه؟ می‌گفت من. همون!! الان بهم گفت "لطفا ول کن" همون که همیشه می‌گه می‌خوام پیشرفت کنی و بهترین خودت باشی چند هفته ست
وارد اولین روز بیست و دو سالگی شدم در حالی که ۲۱امین سال تا آخرین لحظه تلخ بود و سعی کرد انتقامش رو ازم بگیره
دعوا... بحث‌.. فحش.. تحقیر.. نفرت..
اینا چیزای تکراری خونه‌ی ما هستن
و من حالم از این فضا به هم میخوره
واقعا از بابام بدم میاد
از ترسو بودن خودم بدم میاد از مامان بدم میاد.. از همه بدم میاد.. دلم میخواد برم زیر پتو... خودم رو از همه قایم کنم... مطمئنم هیچکس یادش نمیفته نیستم...
معده‌م درد میکنه... یه بغض توی گلوم نشسته... و کلی غم به دل دارم... من از
حالش خوب نیس..و اون بهش میگه قوی باش..فک کن مثلن ب کسی ک بچه شو تازه از دست داده بگی قوی باش..واقعا نمیفهمم تو مغز بعضیا چی میگذره...این موضوع حتی منی ک زیاد ربط ب ماجرا ندارمم ، داره از تو میکشه ..بعد ب اون میگه قوی باش..
حالم خوش نیس..فشار امتحان داره لهم میکنه..عملا تمام وقتمو دارم میخونم ولی هنوز از برنامم دو روز عقبم...با همه اتفاقات این چند وقت واقعا نیاز دارم ب مغزم حداقل دو روز استراحت بدم..ولی وقتشو ندارم..نمیفهمم چقد دیگه میکشم..
واسه رفیقم دع
خب من همچنان در حال خوندن هستم صفحه ی ۴۴۱. دیگه گفتم یه استراحتی به مغز بیچارم بدم. احتمالا تا صبح بیدارم. نه عین دیشبا امشب واقعا بیدار میمونم. چقدر خوبه این روزا حالم اینقدر خوبه اختیار خودمو دارم بزور خوابم نمیبره میتونم بیدار بشم چی بود قبلا همش خواب بودم نمیتونستم بیدارشم. چقدر خوبه داروها اثر دارن و من حالم بهتره. پارسال قبل از دکتر رفتنم خیلی حالم بد بود. خیلی اصلا الان که فکر میکنم باورم نمیشه اون روزارو پشت سر گذاشتمو الان اینجام کاش
امروز کللللا خواب بودم 
همین الانم اراده کنم می تونم بخوابم 
هنوزم ایشالا که آلرژیه  
جهان را در هاله ی خاصی می بینم :/ 
دلم یه عالمه شکلات میخواد ... شکلات مضر شیرین که وسطش یه چیزهای خرت خرتی داشته باشه. به شرطی که بعدش حالم بد نشه
دیروز بعد مدت ها از ظهر تا شب بیرون بودم این شکلی شدم. دیگه بیرون بهم نمیسازه
واقعا چه جونی داشتم. به مریم میگم واقعا نمی دونم چی می زدم!! صبح تا شب اون شکلی! 
امشب با همسرم دعوای خیلی بدی داشتیم.خیلی بد...
دیشب هم دعوا داشتیم.خوب که فکر میکنم میبینم در طول هفته چهار پنج بار دعوا داریم.اعصابم خیلی بهم ریخته.بارها و بارها به طلاق فکر کردم ولی هیچوقت مثل امشب جدی بهش فکر نکردم.همش با هم جنگ و دعوا داریم سر چیزای بی ارزش و باارزش...
خیلی همدیگه رو اذیت میکنیم.واقعا زندگی مزخرفی برای خودمون درست کردیم.حالم از زندگیم بهم میخوره.خدایا حالم خیلی بده...
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این و
پونزده روزه که دارم ورزش میکنم . اونم روزی سی دقیقه . اونم P90X 
شکلات و شیرینی و قند رو هم حذف کردم به کل . برنج و نون هم بسیار کمتر از قبل میخورم و بیشتر سبزیجات و گوشت میخورم
روزی که اومدم خونه 53 کیلو بودم . الانم 53 ام 
حالا من چجوری دوباره الان پاشم ورزش کنم ؟
میدونم که بخش زیادی از این ورزش کردنه واقعا برای کاهش وزن نیست و صرفا میخوام که توان بدنیم حفظ بشه توی این خونه نشینی و واقعا ورزش کردن حالم رو خوب میکنه ولی حالا چی میشد اگه یه 500 گرم هم کم
حالم را که می‌پرسد، خوب می‌شوم. اگر در حال سوختن در آتشی باشم، آتشم گلستان می‌شود. اگر در دل نهنگی باشم، نهنگ تفم می‌کند روی ساحل. اگر در حال بریدن سرم باشند، وحی می‌شود چاقو را زمین بگذارند و در آغوشم بکشند. حالم را که می‌پرسد پلاسکوی درونم تبدیل به پالادیوم می‌شود. خرابه‌های بمم تبدیل به چهلستون می‌شود. صدای نکره‌ام گوگوش می‌شود. ذوق می‌شوم. شوق می‌شوم. بچه‌ی شاد سرکوچه می‌شوم. بنز می‌شوم. پنه‌لوپه کروز می‌شوم. عزیز می‌شوم. 
میخوام خیلی رها بنویسممیخوام اینجا حداقل بشه حیاط خلوتممیخوام خیلی راحت بگم که:حالم بد میشه بخوام روزی ده بار به یه نامحرم پیام بدمحالم بد میشه یعنی واقعا بهم میریزم ها، نه فقط یه حس بداصلا جسم و روحم کلافه میشهولو اون آدم مسئول مقابلم باشه که اهل رعایت و باتقواست و متاهلهاصلا چه ربطی داره؟نامحرم نامحرمه... حالم بد میشه بیش از چندتا پیام در روز بدم...حتی معده ام بهم میریزه...! یه حالی شبیه انباشته شدن خیلی زیاد عناصر بی ارزش در درونم....حالم رو
نمیدونم چمه فقط از دیشب پنیک کردم و یه احساس انزجار شدیدی توم فعال شده.احساس زدگی.احساس امنیت نمیکنم و دستام یخ زدن.حالم از همه به هم میخوره و دلم میخواد هیچکس رو جز روانشناسم نبینم.چه مرگمه واقعا؟من چرا انقدر از رابطه وحشت دارم؟چرا کوچکترین نشانی که ممکنه به یه رابطه ختم شه منو دیوانه میکنه؟؟حالت تهوع دارم..دلم میخواد جوابشو ندمچرا عنم میگیره از کسی که بهم نزدیک میشه؟چرا یهو ازش زده میشم؟چرا وقتی بهم نزدیک میشن ذهنم یه کاری میکنه حالم از ط
شروعش وقتی بود که داشتم برای شصتادمین بار می‌دیدمش. یهو حالم ازش بهم‌خورد. یهو گفتم: اه، این چیزیه که تو بهش می‌گی موردعلاقه؟ 
گالری‌م رو بالا پایین کردم. همه فیلما بهم حالت تهوع دادن. همه‌شون به نظرم چرند و سخیف اومدن. 
پلی‌لیستم رو بالا پایین کردم. چندشم شد. 
پستای وبلاگم رو مرور کردم و منزجر شدم. 
به گمونم دچار حالتی شدم به اسم خودبیزاری. از خودم و تمام چیزای مربوط به خودم متنفرم. حالم از همه‌شون بهم‌ می‌خوره. دلم می‌خواد تبلت رو برگرد
صبح نزدیک بود روز آخر هفته رو هم باز خواب بمونم. دیشب بابا زنگ زد و گفتم بهم زنگ بزنه صبح. کلی آلارم گذاشتم و بازم بابا به دادم رسید :)
همونطور که تو خواب و بیداری رفتم دستشویی، دیدم صورتم جوشای چرکی درشتی زده و همزمان به این فکر کردم که لابد پریودم نزدیکه! بعد از طرفی دیدم خلق و خوم سر جاشه و حالم بدک نیست.
حتی در مقاطعی امروز حس می‌کردم که حالم واقعا خوبه و انگیزه دارم دنیا رو فتح کنم. اما درست همین الان که این دختره‌ی نچسب اصرار داره فن روشن با
اگه بخوام بگم حس و حالم خوبه دروغ گفتمحتی حال و هوای ماه رمضان هم منو نگرفتهیه جور حس سردی و بی خیالی نسبت به همه چیز پیدا کردم جاه طلبی ای تو خودم نمیبینمبه اینها اضافه کنید کابوس هایی که میبینمهمه اینها نشون میده حالم خوب نیست و نمیدونم چرانمیدونم دارم از کجا میخورم
در زمان هایی که حالم خوبه برای زمان هایی که حالم بده برنامه و دستورالعمل بنویسم. 
در زمانهایی که حالم بده بدون فکر کردن یا بهانه آوردن به کارهایی که قبلا نوشتم عمل کنم. 
کار دیگه ای هم که باید حتما انجام بدم، کار کردن مداومه 
کار دیگه ای اکه دیگه هرگز نباید انجام بدم، تنبلی، تن پروری، یکجا نشینی، وقت به بطالت گذروندن ، بی حالی، بی حوصلگی و غیره است. 
قدر سلامتیو الان میفهمم،، خیلی حال بدی داشتم امروز، نمیدونم چرا
اینقدر تحمل می کنم دردامو... وقتیم حرف دکتر میشه روحیه مو میبازم ولی
وقتیم میرم دیگه ترجیح میدم باهاشون همراهی کنم تا زودتر حالم خوب بشه...
فقط خدا کنه دیگه اینجوری نشم. طفلک علی وقتی زنگ زد فهمید حالم بده اومد
پیشم تا وقتیکه خیالش ازم راحت شد. بااینحال دلش میخواست امشب پیشم باشه
ولی فهمید تنهایی راحتترم فقط پیشونیمو بوسید رفت گفت از حالت بی خبرم
نذار. جلو خانواده ! ولی خوشحال
یکی از بچه ها زنگ زده  بعد با حالِ داغون 
من خندم گرفته بود
واقعا نمیدونم چرا؟
هرچی میگفت میخندیدم اونقد ک خندیدم بازم مثلِ دیروز سر درد گرفتم
الانم هی میخندم
واقعا رد دادم ! 
اونقد که به زندایی مامانم خندیدم دیگه حالم بدِ ، البته اون داشت منو خر میکرد منم حالشو گرفتم
سردرد نمیدهد امان ،خنده مرا رها نمیکند!
خوابمم میاد، 
مهمان چیزِ خوبی نیست!!!!!! 
همه میدونن من از مهمون بدم میاد وقتی میخوان‌برن میگن مرده زنده مارو فحش نده منم میگم سعی میکنم
سلام خدمت شما 
چند سال پیش اینجا پستی ارسال کردم، موضوع این بود که من از چهارده سالگی به مدت 4 سال (تا پارسال) با یه آقایی دوست بودم که به دلایلی دیگه تمایلی به دوستی نداشتم، اون آقا خیلی به من وابسته بود و هر چقدر اصرار میکردم ایشون ادامه میداد، ولی دست آخر با تهدید ازشون جدا شدم، الان نزدیک یک سال و نیمه که جدا شدیم.
واقعا خیلی خوشحالم چون آرامش روحی دارم، احساس گناه ندارم بخاطر دوستی با جنس مخالف و واقعا توبه کردم و نمیخوام هیچ وقت با جنس م
کاش آدم‌ها وقتی به جایی میرسن، یا فکر میکنن که به جایی رسیدن، خودشونو نگیرن!
 
دیشب کلی حالم بد بود و گریه کردم! از ضعف!! 
پاک کن دوست داشتنیم رو گم کردم ، احتمالا توو آزمایشگاه.
امتحان امروز صبح لذت بخش بود! یعنی خب، چهار تا سوال بود کخ از یکیش واقعا لذت بردم! نمرمم مهم نیست برام.
با یه استادم صحبت کردم برای ارشد، فک کنم دوست داره :)) خیلی گوگولیه. بله، فکر کنید یه درصد معیار من در انتخاب استاد گوگولیت باشه!!
 
لاک قرمز زدم. الان هم گروهیم پیام داد
روز آخر مدرسه ها امسال؛ یازده تیر ماه بغضم گرفت. تک تکشون رو بغل کردم. آخرین نفر پرنیا بود که گریه م گرفت وقت رفتنش...چهارشنبه 9 مرداد بود. داشتم لیست حضور غیاب پر میکردم یکباره کسی از پشت بغلم کرد. برگشتم دیدم الهام بود و کنارش تینا و پرنیا و حانیه و آتنا و مهرناز و بقیه... گفتن خانوم دیدین یک ماه نشده برگشتیم. دلم پر از نور شد با دیدنشون.
+ تا یه ربع پیش خواب بودم. از دیروز ظهر تا الان کلا رو هم رفته یک ساعت بیدار نبودم. هر دفعه هم بیدار شدم اومدم اینجا و وبلاگ، باز چشام رفت و خوابیدم :|
 
+ درد بدنم و همینطور معده ام خیلی بهتره، شایدم از مسکناست شایدم بهتر شده واقعا! ولی کلا گیج و بی حالم...
 
+ دیگه حتی به علوم پایه فکر هم نمیکنم. فقط پنج شنبه بشه برم آزمونو بدم و تمام! :| یعنی من مردم 90 تا از 200 تا رو نتونم جواب بدم؟! استرسی که به خاطر رویارویی با بچه ها دارم به خاطر خود آزمون ندارم...
 
+
دارم به این فکر می‌کنم که وقتی داشتم پلی‌لیستام رو می‌ساختم، چه‌قدر حالم بد بوده که antisocial رو گذاشتم تو آهنگای غمگین؟
دارم به این فکر می‌کنم که چه‌قدر همه‌شون احمقن، یه عده احمق واقعی. دوری کتاب "جنایت‌های میهن‌پرستانه"ی آگاتا کریستی رو نشونم داد و گفت: "برو بده‌ش به معلم اقتصادت." و دارم اون صحنه‌ای رو تصور می‌کنم که کتاب رو با یه لبخند به‌ش می‌دم و می‌گم: "خانم، این یه تهدید نیست، ابدا. این یه اخطاره، همین. می‌تونید فکر کنید من یه دخت
قشنگ حالم بده....
قشنگ حالم از این دنیا بهم می خوره....
قشنگ روی زخمهام نمک پاشیدن...
قشنگ نابودم کردند....
آخ که دلم چقدر قشنگ تنهایی می خواد
آخ که دلم چقدر قشنگ یه خواب ابدی می خواد...
اصلن قشنگ اوف اوف اوف......
التماس دعا....
قشنگ خیلی محتاجم به دعا.....
نشستم برای 98 ام فکر میکنم چه اهدافی دارم. هیچی همون هدف های سال 97 ئه. همشون. تک تکشون. نود و هفت انگار سالی بود که یه ابرو باز کرده بودم بین زندگی و داشتم هیچ کاری نمیکردم و چقدر این هیچ کاری نکردنه خوب بود. چقدر برام لازم بود و دوستش داشتم. همین دیگه. 97 رو اسکیپ کردم. حالا تو 98 بشینم با فراغ بال و هیچ ذهن شلوغی به کارای نیمه تمامم برسم. :)
این روزها علاوه بر اینکه طبیعت به ما سخت گرفته است، تعارض وجودی ما هم بیشتر شده است. 
دلم میخواد به تمام اونایی که دور و برم هستن بگم که واقعا حالم بده
ولی چه فایده ای داره
هرچی سعی میکنم حلش کنم تازه بدتر میشه
توی ذهنم هیچکس رو ندارم که بتونم ازش کمک بخوام. یعنی همینقدر تنها شده ام...
همه چیز دست به دست هم داده
از دیشب دوباره حالم گرفته شد یه وقتایی حس میکنم که خیلی تنهام و هیچکس را ندارم تا بتوانم با او وقت بگذرانم. البته شاید واقعا اینطور نباشد شاید خیلی از آدم های اطرافم حاضرند با من وقت بگذرانند ولی از وقتی که او ولم کرد و رفت با یکی دیگر همش حس میکنم که تنهام و هیچکس را ندارم. از دیشب خیلی به این موضوع فکر کردم و واقعا داشتم دیوانه میشدم دیگر تا اینکه امروز ب این نتیجه رسیدم که اصلا یه سالی تنها باشم و کسی را ورد حریم خصوصی خود نکنم مگر چه می شود؟
اومد
الان که دارم مینویسم استخونای صورتم درد میکنه .
خراب بود حتی خیلی خراب تر از چیزیکه فکرشو میکردم
از اون موقه تا الان دارم گریه میکنم . فکر کنم تا یه سال دیگه این وضع ادامه داره
از اون موقه تا الان نخندیدم  و فکر نکنم به هیچ دلیلی تا سال دیگه هم بخندم
(البته اینجوری شبیه کسی میشم که خیلی ازش بدم میاد ولی چیکار کنم ؟  حالم داغونه)
هرجور فکر میکنم  هیچ اتفاق خوشحال کننده ای ممکن نیست بیوفته . اما نا راحتت کنندهه هاهیچ وقت تموم نمیشن
خودمو تو ا
 از یه جایی به بعد، دلم نمیخواست وقتی اولین نشونه های پاییز رو میبینم، دیگه خونه باشم !واقعا واقعا واقعا حالم ازین قضیه بده !کلی کلی راه رفتم امروز و این چند روزولی آخرش رسیدم به یه بی تعلقی و بی حسی عجیبخسته مخیلی خستهبه هزار و یک راه، به صد مدل بیخیالی زدم خودمو، ولی هیچ کدومشون فایده نکردنجو این شهر روی سینه م سنگینی میکنه و همین دلیله واسه کهنگی خستگیم !هیچ تعلقی به اینجا ندارمحتی دلیلی پیدا نمیکنم واسه هم چنان اینجا بودن !چقدر چقدر چقدر
سلام
رها واقعا تو با من چه کردی حالم از خودم بهم میخوره ،تنهایی و زندگی بدون تو داره نابودم میکنه طاقت دوریت رو اصلا ندارم عاشقی فقط درد و عذابه .حالم خرابه جدایی رو نمیتونم تحمل کنم . این روزا بدترین روزای عمرمو دارم یپری میکنم .حالمو فقط تو میتونی خوب کنی . کار هر روزم شده گوش دادن ب اهنگ های تو ، دیدن کلیپ های تو و  عکسای تو .اشک هایم اجازه نوشتن بیشتر رو نمیده .اخرین چتمون
باید بنویسم...حالم بده...
واقعا خیلی داغونم....
خیلی ضایعست که بگم از عشق اینجوری شدم؟
چشام فقط اونو میبینه.... میخوام بهش فکر نکنم ولی همش تو فکرشم....
لامصب خیلی سخته!
میخوام خون گریه کنم... سرم داره میترکه...

اونقدر همه چیش مبهمه که حتی نمیشه ازش نوشت....
باید سرپوش همه‌ی احساسات دردناکم رو کنار بزنم، باید همشون رو عریان و واضح جلوی صورتم صف کنم، باید با تک تکشون تنهایی و عمیق و روبه‌رو شم و نترسم. من از افتادن دوباره‌ تو رودخونه‌ی عشقت و غرق شدن تو گرداب‌های سهمگین غم می‌ترسم. واسه نوشتن به این هیولاهای آدم‌خوار احتیاج دارم. به این اسیدی که توش دارم حل میشم. نوشتن منو به بند کشیده. ترکیب افیونی عشق تو و نوشتن داره منو از پا میندازه پسرم.
اصلا شرایط طوریه که نمیتونم بیان کنم!
بگم حالم بده؟دیگه تکراری شده.
مزخرف،دو روز از کلاسای هنرستان و یه جلسه کلاس زبان از دست دادم،سفر و گرما و حالِ بد.
واقعا از خورشید متنفرم خورشید باید وقتی من میرم خارج از خونه پشت کوه ها بمونه تا من کارم تموم شه بعد اجازه بگیره بیاد سرِجاش.
بابام دوست داشته اسم منو بذاره خورشید،اسم قشنگیه اما من گرما رو دوست ندارم.
دوتا کتاب خریدم که بعدا راجبشون حرف میزنم.
منو خاموش دنبال نکنین من میمیرم‌.
دلم میخواد با
خیلی خیلی خیلی زیاد. سردرگمم و ناراحت و تنها. 
بعد یه آدم بی‌ریشه خنگ باید بیاد توو این وضعیت برای من دل بسوزونه. منم حالم بد باشه. واقعا الان از این می‌ترسم که آهم بگیردشون. :(
برای یکیشون اینو می‌خوام، برای یکی دیگه نه. و این عادلانه نیست.
 
خیلی ناراحتم.
این روزا دارن به سگی ترین حالت ممکن میگذرن
اون ازخوابای آشفته ام و دلتنگیای عجیبم برا خونواده
اون از ریدن به حال عزیزام
فقط خدا میدونه که چقدر حالم بده
من تخصصم توی خراب کردن حال بقیه هست، وقتی ناراحت یا فکری میشم به شرایط و حال طرف مقابلم فکر نمیکنم ، فقط حال گوهمو بیان میکنم تا حدی که حال طرف مقابلمم بد بشه

عذاب وجدان دارم ،حالم از خودم بهم میخوره ،شبیه افسرده ها شدم
نگران حال مهربونم ،باز بعد از گذشت مدتها از دیدن پاهای ورم کرده اش دوباره
سلام :) امروز خودمو مشغول درست کردن بولت ژورنال کردمو کمی هم نقاشی کشیدم، اون لحظه انگار واقعا توی یک دنیای دیگه بودم و هیچ فکر و خیال بیخودی حالم رو خراب نکرد.
اما الان که باز تو سکوت خونه نشستم حالم خراب شده و دیگه دست و دلم به کار نمیره
ظرفای کثیف توی سینک 
پتوهای وسط هال 
خریدهایی که رو زمین مونده و...
اینکه هرچی جارو میکشم باز سریع سر و کله مورچه ها پیدا میشه اعصابم رو خرد میکنه !
اینکه بعد سه روز وقت نکردم پتوی خیس خورده توی لگن رو بشورم حقی
امشب همچی به بهترین شکل ممکن بین من و x تموم شد خیلی ام خوب من اینقدر جسمم خوشحاله ولی ناراحتم بخاطر اینکه پشت سرم حرفایی زده که واقعا جلوم چیزه دیگه میگفت !!
جلوم آیینه بودن و پشتم قیچی بودن برام مهم نیست مهم اینه که حالم خوب بشه برای خوب شدن حالم تلاش میکنم تا جایی که بتونم تا جایی که موفقیت برام رقم بخوره من کم نمیارم و دست از تلاش هم نمیکشم ...
خیلیا جلوم سنگ انداختن ولی من روی سنگا راه رفتم چون خودم خواستم وگرنه پرش کردن از روی سنگا راحت بود م
فقط خواستم در جریان بذارم تون که نه تنها از کراشم شماره گرفتم و دادم بلکه ای دی اینستاشو  هم گرفتم و همو فالو  کردیم :)) قسمت  همه تون:)) 
مخ یه نفرم تو زبان زده ام تا حالا که المپیاد بده؛))
پ.ن: پارسال این موقع،  روزای  اول دوره بود و هنوز هم اون حجم از ترس و درموندگی  و احساس  گم شده بودن رو حس میکنم، ولی اون نقره گرفتن اگه یه خوبیم داشت همین بود که دیگه چیزی به این حد نمی تونه منو بترسونه. که یه سال گذشته  از اون موقع  و فکر نمی کردم از پسش  بر بیا
چونکه مستر شین فهمید من دقیقا 1 سال ازش بزرگترم
 
من میدونستم اون از من کوچیکتره ولی خودش نمیدونست ؛ که خب امشب فهمید
 
حالا هی بیان زر بزنن که سن فقط ی عدد عه... :(
 
چرا چیزی نمینویسم؟
چون حالم بده
حدود 1 ماهه دکتر نرفتم و دارو نخوردم
غمگینم
حالم خوب نیست ...
ظهر ها که میشه از ساعت حدود یازده تا دو و نیم سه خیلی حالم بد میشه ..یک هجمه ای از ترس و تشویش و اظطراب بهم رو میاره که واقعا حالمو بهم میزنه این وضعیت .. ولی چاره ای نیست.. و من باید مدارا کنم با این موضوع.. الان که ساعت سه شده حالم بهتره و دنبال راهکارم برای بهتر شدن وضعیتم..فک کنم اگه بنشینم وویس ها مو کامل کنم و بره کنار استرسم کمتر بشه.. در مورد اینکه فکر اون دختره «ز» عوضی و دوست بدتر از خودش که حجم ترس و اظطراب رو هر سری با فکر کردن بهشون متحمل م
یه متن بلند و بالانوشتم در مورد این که چه جاهایی آدمهای زندگیمو شناختم. اما بعد دیدم گفتنشون چه فایده داره جز یادآوری خاطرات نه چندان خوبی که تو این چند سال گذشته داشتم به خصوص وقت درگیریم قبل از این که بفهمم دو قطبی دارم. الان که فکر میکنم میبینم چقدر حالم بد بوده و چقدر الان بهترم. میخوام تو سال جدید تمام ذهنمو از این پرونده ها بیرون بکشم و اینارو بذارم توی بایگانی تا خاک بخورن. البته که وجودشون باعث جمع شدن حواسم میشه ولی دیگه اذیتم نمیکنن.
قبلا از اینکه روابط منو دوست نزدیکم بهم ریخته و من اولش خیلی ناراحت شدم و بعدش بی تفاوت، بهتون گفته بودمیه مدت تلاش میکردم از زندگیم حذفش کنم ولی خب حذف یه دوستی حدودا8ساله کار راحتی نیست اون هم دوست من که واقعا آپشن ها و اخلاقیاتش فراتر از اونی بود که من دوس دارم
یه مدت شاید حدودا1سال ارتباط ما به صفر میل می‌کرد اما حالا دیگه 2سالی هست که تقریبا همه چیز برگشته به حالت عادی و اوضاع داره بر وفق مراد میشه
من کلا حال خوشم با اونه، وقتی باهاش حرف م
پرسشگرانه ازم میپرسه  چرا امروز اینقدر بداخلاق شدی؟!
حتی پسته هم متوجه  شده، مثل  همیشه نبودم.
من بداخلاق نشدم عزیزم ،این جوابُ بهش گفتم و  به فکر فرو میرم واقعا من اینروزا چرا اوکی نیستم؟!
دلتنگی
انتظار
آزمون
درس 
حتی سینما دیشب ،شام دسته جمعی دیشب  ،برد پرسپولیس... حالم خوب نکرد!!
 
+۱۳آذر حوالی ظهر  اوج پاییز بود ....
+یادداشت شماره ۴۷
یکی از بچه ها گفت قبول نشده و اون یکی هم احتمالا نشده که چیزی نگفته. واقعا و عمیقا براشون ناراحتم چون خیلی زحمت کشیدن و به شخصه واقعا امیدوار بودم قبول شن. ولی احساسی که الان دارم ناراحتی مطلق نیست! برا بچه ها البته مطلقا ناراحتم ولی یه چیزی که هست اینه که ما فقط سر مرحله یک با هم یه چیزایی خوندیم و اشکالاتشونو ازم پرسیدن ولی سر مرحله دو مدیرمون که از همون اول ندیده و نشناخته مشخص بود عاشق میمه و به مادر یکی از دهما گفته بود"واسه شون با آقای میم
خسته و متنفر بودن از چیزی یا فردی در انگلیسی
sick (and tired) of someone or something.مثالز:I am sick of it.حالم ازش به هم میخوره/ ازش متنفرم.I'm sick of my life.از زندگی ام حالم به هم میخوره/ متنفرم.They are trying to wash your brain, I am sick of them.اونها دارند سعی میکنند که مغز ات رو شستشو بدهند، ازشون حالم به هم میخوره.Same old lies, same old bullshits, I am sick of watching TV.همون دروغهای همیشگی، همون مزخرفات همیشگی، حالم ازتماشای تلویزیون به هم میخوره.I am sick and tired of cleaning up after you.من از تمیز کردن پشت سر تو(اینکه تو کثیف
به سر حد مرگ دلم میخواد بنویسم و تک تک حرفام بگم.
یک چیزایی که... نمیتونم با افکار مزخرفم بجنگم نمیتونم و هربار فقط گریه به چشمم میارن. عقلم حرف درست میزنه و فکر درست میکنه ولیردلم باعث میشه کاریو بکنم که نمیخوام این تضاد وحشتناک داره دیوونم میکنه
از این همه بیکاری و الاف بودنم نفرت دارم
از اینکه وقتم پوچ بنظر میاد حالم بهم میخوره از انلاین بودنای همیشگیم به کیایی که اینقدر سرشون شلوغه ک نمیرسن گوشیشون چک کنن حسودیم میشه
اینکه بنطر ادم بیکاری
نمیتونستم کار کنم حالم خیلی بد بود. مها پاشد اتاقو تغییر داد یه کم هم مرتب شد وهم متفاوت. گفت شاید حالم خوب بشه بتونم کار کنم زمان باقی مانده ی امروز رو و من انگار واقعا بهتر شدم. الان دارم زبان میخونم این شیش روز اخر رو کتابمو تموم میکنم .فرانسوی و ۵۰۴ رو مرور میکنم که با شروع سال جدید تخته گاز جلو بریم. یه آهنگم برام گذاشت خیلی خوب بود. اصلا قرار گرفتم انگار. یجور خنثی ای بود. یا حداقل برای من انگار منو مثل خودش کرد. آروم  بدون بی قراری. و نه کر
دقیقا چه حسی دارم ، ناراحتم ؟ناامیدم؟ بی‌انگیزم ؟ بی‌انرژی‌ام ؟ از کسی نفرت دارم ؟ چه کسایی رو واقعا دوست دارم؟ خسته‌ام؟ این بی‌حوصلگیم جسمیه یا روحی؟ خوشحالم؟ مودم بالاست؟ یا دپرسم ؟ همین الان دلم میخواد زندگی تموم شه ، یا دوست دارم آینده رو ببینم ؟ اینجا نوشتنو دوست دارم؟ اصلا چه حس خوبی برام داره نوشتنم اینجا؟ حس خوبی داره ؟ دلم میخواد تنها باشم ؟ یا از بودن با آدم‌ها لذت میبرم؟ برای روزهام برنامه دارم ، یا تو یه سیکل منظم تکراری فقط
امشبــم هنوز بیدارم نمیدونم شاید زیادی حالم خوبه ، شـایدم زیادی حالم بده نمیدونم فقط میدونم بی خوابی زده کلم ! 
امشب تولد داداش بزرگم بود سوپرایزش کـردم خیلی خسته بودم ولی خستگیارو به جون خریـدم ‌چون نمیدونم واقعا بخواد مهاجـرت کنه بره کدوم کشـور و کی برگرده نمیدونم دلم میخواست امشب که همه هستن کنار هم باشیـم بخندیم کنار هم شاد باشیم زمان زیادی رفت ولی الان خوشحالم چون حالم خوبه چون سبکم چون دیگه تخلیه روحی شدم...
من دختر بدی بـودم یه زمان
نمیدونم براتون پیش اومده یا نه ؟!
یه وقتایی هست که هیچ کجا احساس آرامش نمیکنم و اروم نمیگیرم 
دقیقا مثل الان 
هیچ مکان و شخصی نمیتونه منو آروم کنه حالم رو خوب کنه 
فکر میکردم دوری از خونه‌ای که بیشتر وقتم رو با پسر تنهایی اونجا سپری میکنم بتونه کلی حالم رو بهتر کنه
اما انگار نه! 
اصلا انگار که دنیا دیگه مال من نیست ...
شبها که خوندنم تمام میشه دوست دارم اینجا رو باز کنم و خطی بنویسم به یادگار اما برای بیان حس و حالم هر چه دنبال کلمه ها میگردم اونچه را که میخوام پیدا نمیکنم...
~سر سفره ی هفت سین با دلی شکسته خواستم حالم رو به احسن الحال تبدیل کنی و الحق که کم نگذاشتی...عزیز دلبند شیرینم،حال این روزهام رو تا ابد پایدار کن...الهی آمین!
اگه یکم حواسمون جمع باشه، هیچ وقت حالمون بد نمیشه.
هیچ اتفاقی اونقدر آشفتمون نمیکنه که غمبرک بزنیم،
 بگیم: اه ... من حالم بده ...چرا منو درک نمیکنید؟!:/
.
و من متاسفم برای خودم بابت همه روزایی که حالم بد بود.
شایدم اگه اون روزا رو تجربه نمی‌کردم، الان به این نمیرسیدم‌.
.
.
.
جهان و هر چه در او هست سهل و مختصر است
ز اهل معرفت این مختصر دریغ مدار
حافظ
.
.
نمی دونم چرا این چند سال اخیر هر عید فطر استوکیومتری میخونم!:/
چرا چرا چرا
خسته شدم ازین سوال تکراری
اخه چیشد یهو
چرا اینجوری شد
چرا اینجوری میشه
+ رفیق من سنگ صبور شبهام
ب دیدنم بیا ک خیلی تنهام
+چرا امشب انقدر بداخلاق شدم یهو
حالم ک خوب بود
اون چیه ک ازارم میده یهو حالم اینجوری میشه
انگار ی کوه غم یهو ریخت رو دلم
ی خاور بی حوصلگی
چرا چرا چرا
خسته شدم ازین سوال تکراری
اخه چیشد یهو
چرا اینجوری شد
چرا اینجوری میشه
+ رفیق من سنگ صبور شبهام
ب دیدنم بیا ک خیلی تنهام
+چرا امشب انقدر بداخلاق شدم یهو
حالم ک خوب بود
اون چیه ک ازارم میده یهو حالم اینجوری میشه
انگار ی کوه غم یهو ریخت رو دلم
ی خاور بی حوصلگی
خب جانم الان واقعا خوابم میاد ولی نمیتونم ننویسم. یه جور شوق درونی منو کشوند سمت این پنل تا شاید آروم بشم.
عزیزم زندگی اونقدر ها هم که فکر می‌کنی پیچیده نیست. اگر خودت رو درگیر زندگی نشون بدی احتمالا زندگی هم باهات همراه میشه. این جمله ای بود که معین پارسال بهم گفت در جواب اینکه من بهش گفتم سطح سختی درس ها رو خودمم که تعیین می‌کنم. دقیقا بهش گفتم اگه درس نخونم درسا آسونن و اگه بخونم واقعا سختن! خب درکش سخته ولی من میفهممش به هرحال.
من یه پرفکشن
فکر کنم افسردگی دوباره داره بر میگرده. خواب زیاد. اشتهای کم بی حوصلگیو... دستم به کار کردن واقعا نمیره، ولی ولش نکردم. درسته مثل مدتی که خوب بودم کار نکردم اما کنارش نذاشتم. ولی بازم ناراحتم. حسم جوری که انگار یه چیزیو از دست دادم منتها نمیدونم اون چیز چیه. دلم میخواد فقط گریه کنم براش. کاش حداقل میدونستم این حس خلاء این معلق بودن چی هست که دوباره سراغم اومده. احساس طرد شدن میکنم. بد بودن. احساس این که هیچ اتفاق خاصی قرار نیست برام بیفته. مثل بچه
امروز حالم بد بود خیلی بد. شب قبل ح به من گفت دیگه پیام نده و زنگ نزن و من بهم ریختم، وسط روز پ و ر ن دیدم و خوابیدم بیدار شدم پیام داده بود، زنگ زدم و حالم بهتر شد. نمی دونم چرا اینقدر به این بچچه وابسته سدم! ده، آخه ۱۰ سال ازم کوچکتره ...
معتاد شدم به گوشی، باید درس بخونم و به زندگیم برسم اما جز به ح نمی تونم به هیچی فکر کنم. لعنت به من با این دلبستگی‌های پیاپی‌ام که با مرگم به پایان میرسه فقط . 
من تقاص چی رو دارم میدم؟ نمی فهمم چمه و چرا اینجور...
این روزا به  شدت حالم بده ...
تقریبا همه چیزمو از دست دادم ...
انگیزه ام ، روحیه ام ، شادی ام ، آرامش ، اشتها ، اعتماد اساتید ، تمرکز و ... 
دیگه واقعا نمیخوام زنده بمونم ...
فقط دلم میخواد سرمو بذارم روی بالشت و دیگه بیدار نشم ...
احساس پوچی میکنم ...
نمیدونم چرا زنده هستم ...
قلبم پر از درده ...
نا ندارم ...
خسته ام ...
تنهام ...
بدانید و آگاه باشید همانا که دوپینگ در ماه رمضان برای خانم های روزه دار از خوردن سحری و شام و افطار واجب تر است :)
و باز هم بدانید و آگاه باشید بهترین دوپینگ مصرفی در این ماه مبارک برای خانم ها خوردن قرص آهن + اسید فولیک است و بس !
البته با دستور و نسخه پزشک .
مثلا من رفتم دکتر گفتند یک روز در میان این قرص میشود یا نصف یه قرص در روز .
آقا من دیشب این قرص رو خوردم حالم واقعا بزنم به تخته ، خدا رو شکر نسبت به چند روز قبل خیلی بهتره !
 دیروز که در حد شهید
من زنده ام! دیشب ساعت سه دیگه خونه بودیم. خوابیدیم تا ساعت ده این طورا بعد من قرصمو خوردم چون خواب اوره خوابیدم تا نیم ساعت پیش. نهارم سوپ خوردم. حقیقت اینه واقعا حالم خوب نیست زخمام درد میکنن :(((اعصابم برای این خورده که هنوز هیچ کاری نکردم. مست خوابم هنوز اما نمیشه که اینجوری عقب میمونم. خیلی ناراحتم براش کاش این اتفاق نیفتاده بود :((( اما اینقدر بدتر از من تو بیمارستان بد که فکر میکنم حالم بد میشه میگم بیچاره اونها :((( هرچند شاید نباید بگم اما د
دو روز است که بی حالم. شاید از اهل خانه وا گرفته باشم. سست شده ام و بی حالم. سازندگی ویژه نامه ای در مورد دکتر صدیقی ترتیب داده و مطالب عمدتا چکیده و مختصری از دوران زندگی سیاسی اجتماعی اش را آورده است. به نظرم در این مورد بخارا بهتر عمل کرده است که چند شماره پیشش مختص دکتر صدیقی بود. 
دو روز است که بی حالم. شاید ااز اهل خانه وا گرفته باشم. سست شده ام و بی حالم. سازندگی ویژه نامه ای در مورد دکتر صدیقی ترتیب داده و مطالب عمدتا چکیده و مختصری از دوران زندگی سیاسی اجتماعی اش را آورده است. به نطرم در این مورد بخارا بهتر عمل کرده است که چند شماره پیشش مختص دکتر صدیقی بود. 
#سحرنوشت ۷سلام عزیز دلم. حالم چطور است؟ خوبم؟ خوشم؟ کم و کسری که ندارم إن‌شاءالله؟چرا می‌خندی؟! خب من سراغ خودم را از چه کسی بگیرم که بهتر از تو بداند احوالم را؟! مگر نه اینکه نزدیکتری به من از رگ گردنم و مگر نه اینکه تقدیرم را دست قدرت تو رقم می‌زند؟! پس چطور انتظار داری حالم را از تو نپرسم؟اصلا مگر تو نخواهی منی هست که حالی داشته باشد؟ یا مگر آن حالی که تو در آن نباشی به درد من می‌خورد؟ قشنگی حالم و احسن الاحوالم درست همان است که تو برایم هد
#سحرنوشت ۷سلام عزیز دلم. حالم چطور است؟ خوبم؟ خوشم؟ کم و کسری که ندارم إن‌شاءالله؟چرا می‌خندی؟! خب من سراغ خودم را از چه کسی بگیرم که بهتر از تو بداند احوالم را؟! مگر نه اینکه نزدیکتری به من از رگ گردنم و مگر نه اینکه تقدیرم را دست قدرت تو رقم می‌زند؟! پس چطور انتظار داری حالم را از تو نپرسم؟اصلا مگر تو نخواهی منی هست که حالی داشته باشد؟ یا مگر آن حالی که تو در آن نباشی به درد من می‌خورد؟ قشنگی حالم و احسن الاحوالم درست همان است که تو برایم هد
هر وقت فکر میکنم خودم رو دستکاری کنم و میرم بین پزشک های جراحی بینی و زاویه سازی صورت و پیکرتراشی و .... دنبال بهترین دکتر و زودترین وقت میگردم میفهمم حالم بده و از خودم خسته ام؛ گاها یک وقت مشاوره حالم رو بهتر میکرد اما این بار از صرافت نیفتادم. میخوام بگم این تغییرات لزوما نشان دهنده ی حال خوب نیست.
تبلت ۷تومنی بعد آپدیت اندرویدش مثل جی‌ال‌ایکس کار می‌کنه، و واقعا گند کشیده به اعصاب من. عح، عح، عح.
عح.
پ.ن: این ولی بهانه‌ست. کلا منتظر تلنگرم که بغلتم به قهقرای دپرشن.
پ.ن دو: اون وقت‌هایی که اگه تمام دنیا هم تلاش کنن نمی‌تونن قانعت کنن چیز خوبی در وجودت هست و آینده خوبی خواهی داشت و لیاقت اینو داری که اتفاق خوبی بیفته برات. نجمه بازم حالش بد شد، ولی پر از رویاست برای آینده‌ش. برای زندگی‌ش. بدترین چیزی که آدم می‌تونه دچارش بشه سرطان نیست.
آقا با یکی زدیم به تیپ و تاپ هم 
خدایی فازتون چیه سر قومیتتون تعصب میکشید 
حالا مثلا خداوند شمارو تو دل یه قومیت دیگه ای مینداخت باز این حس خودبرتر پنداری مسخرتونو داشتید نسبت به قومیت الانتون ؟؟؟
بعد من هنوز تو کف برقراری ارتباط بین فرهنگ و اصالت با قومیتم!!
د آخه چه ربطی داره بشر 
هر موجودی با خونواده همسایشونم فرق میکنه چطور آخه شما یه قومو خوب میدونید بخاطر قومیتش 
حالا خدایی کرد و لر و عرب و چی و چی بودنتون چه تاثیری تو رشد عقلی و شخصیتیت
این روزها برای منعجیب خبرهای تلخ و شیرین بهم گره خوردهعجیب حال خوب و بدش در چرخشه... میتونه همون وقت که اشک راه پیدا میکنه( برای منی که گریه نمیکنم)، همون حوالی جوری حالم خوب شه که خیلی وقت بوده تجربش نکردم...این روزها عحیب داره بزرگ میکنه هممونو..کاش واقعا اخرش دیگه ادم سابق نباشیم
بیشتر از اونچه که بشه فکرش رو کرد توی زندگیم فحش و توهین شنیدم و خشونت دیدم و کمتر از اونچه که فکرش رو بکنید توی زندگیم محبت شنیدم و عشق و احترام دیدم. 
خیلی سعی میکنم برعکس این چیزایی که تجربه کردم و سرم اومده رو بروز بدم یعنی محبت و عشق بیشتر و خشونت و تنش کمتر! ولی یه جاهایی واقعا دیگه از وجود خودم حالم بد میشه و میخوام جوری محو شم که انگار هیچوقت نبودم.
دلیل اینکه هیچوقت نمیخوام بچه دار بشم از خودم اینه که میدونم چقدر داغونه روح و روانم و میت
بعد از شاید ده روزبچه ها مرسی که هستید و حالم رو پرسیدید.
اون پست واسه این نبود که کامنتهای "نرو ، بمون" دریافت کنم واقعا. میخواستم بی خبر نرفته باشم
چیز خاصی واسه نوشتن ندارم.حس نوشتنم پریده
اما به قول خودتون حیفه این همه خاطره رو یهو حذف کنم.
اینجا پابرجاست
من هم فعلا خاموشم.
اما به خودم جلوی شما قول میدم که هروقت حس حرف زدن و نوشتنم برگشت اولین جایی که میام اینجا باشه :*
باز هم مرسی *_*
بعضی اوقات احساس میکنم خیلی خودخواهم و خیلی بد مثل الان
وقتی مرور می کنم لحظاتو بعضی کار هامو یا تصمیمامو خیلی خودخواهانه می بینم 
نمیدونم شایدم امپر مغز من مثل ارز زده بالا
کلا الان تو دوره ای هستیم که غیر ممکنه
غیر ممکنه ناراحت نشی نه واسه خودت واسه نزدیکانت یا واسه اطرافیانت
امروز خیلی دلم گرفته ،هم واسه خودم هم واسه بقیه انا به جرئت میتونم بگم درد خودمو با درد دیگران فراموش کردم.
واقعا بعضیا چقدر دردمندن به اون بالایی دلم گرفته و حالم خ
اقا حالم گرفتست :( کتابمو تموم نکردم خورده تو حالم که نتونستم. خب تقصیر من چیه مطالبش زیاده یعنی ادم کند میخونتش. دستم به کار نمیره. اومدم رو تخت یه ذره بخوابم یه خورده هم به این فکر کنم اگه از الان تا دوازده شب کار کنم کلی از کتابو پیش بردم و به خودم دلداری میدم که میتونم از پسش بر بیام. خب عجله ای نیست ولی من میخواستم قبل از خرداد تمومش کنم و خیلی دیگه طولانی شده بود خوندنش. 
حالم خوب نیست
دلم خیلی شکسته،
نمیدونم وقتی که
دلت بشکنه واقعا چی میتونه حال منو خوب کنه!
شاید فقط زمان
درمانش باشه.
همه اش به این
دلخوشم که به خاطر درد تو قفسه سینه ام رفتم دکتر بهم بگه سرطان دارم با خودم میگم
شاید این دل شکستگیم به خاطر این باشه که راحتتر از این دنیا دل بکنم. فکر میکنم
خیلی راحت میتونم برم چون هیچ دلبستگی به زمین ندارم. این خواسته سالهای قبل من هم
بود شاید الان وقت اجابتش رسیده. خوبه که چیزی واسه از دست دادن نداشته باشی. از
خودم
مینویسم اینجا ،
میخوام با امام زمانم صحبت کنم ، 
یه صحبت خصوصی .
آقا من اصلا نمیدونم چم شده ، اصلا اصلا اصلا.
یعنی اصلا نمیفهمم چه اتفاقی افتاد که من تونستم برم‌این همه فیلم ببینم ، این همه کار بکنم ، آقا واقعا من اینجوری نبودم ، آقا خودت میدونی ، من عهد بسته بودم تا یه سری جاها هم تونستم مطابق عهدم پیش برم، ولی یهو اصلا نمیدونم چی شد.
خب حالا که کار از کار گذشته،  من واااقعا پشیمانم این‌رو میتونی حس کنی خودت آقا،  به خدا بگو که من چقد پشیمونم.
هوالرئوف الرحیم
ئووووفففففف
دیشب سخت گذشت. با کسره زیر ب دیشب.
حالم واقعا خوب نبود.
امشب نشستم یه فیلم دیگه دیدم و از اولش گذشته بود که رضا هم رسید و دوتایی نشستیم به دیدن و کیف روزگارو کردیم.
خیلی عالی بود.
When we first met بود و یه عالمه پیام اخلاقی برای جفتمون.
با یه انرژی مضاعف، شام رو گرم کردم و با هم در آرامش کامل شام خوردیم و شوخی کردیم و رضا ظرف شست و حالا می رم چای بیارم تو بغل هم بخوریم کیف کنیم.
همین. :)
 
 
 
 
من به نوبه خودم که این چند وقت البته هممون فهمیدیم که چقدر این پرستارها عزیز و بزرگ هستن. از خدا میخوام همیشه تنشون سالم باشه و ما هم براشون دعا میکنیم. چند وقته تصمیم گرفتم که نسبت به کار و فعالیتم که در زمینه مهرسازی هستش چه مهر لیزری چه مهرژلاتینی و هر مهرفوری که این عزیزان سفارش بدن فقط و فقط حق زمه متریال رو دریافت میکنم و دست تک به تکشون رو میبوسم بخاطر این همه بزرگیشون
این همون کتابسات که یارو با فاصله ی "2" روز رکورد رو از دست میده:|
بخاطر چی؟ بخاطر مالاریا، بخاطر جاده ها، بخاطر هرچیزی غیر از کم رکاب زدن:)
ترس و بلای ابدی:))
.
بخش دیگه ای از کتاب:
" ...می دانستم که امیدم را از دست نمی دهم، نباید از دست میدادم. اما پوچی و بی معنایی در آن رکورد که نه تنها در 77 روز گذشته بلکه در دوسال آزگار پیش از آن برایش مبارزه کرده بودم، می دیدم.
همه کار می کنم تا بتوانم سر 100 روز در کیپ تاون باشم، در این شکی نیست، اما بعد از آن چه؟ بعد
فکر می کنم رابطه مسخره مجازیم واقعا تموم شده، امروزم با حال خراب بیدار شدم به خاطر اتفاق دیروز بعد توی حموم تصمیم گرفتم به اون روانی زنگ بزنم، هنوز حالش خراب بود و خیلی با احساس حرف می زد و یه دفعه ام گریه اش گرفت، گفت همش با خودش درگیره که چرا باید کارایی رو که می کرده نکرده مثلا چرا منو مسافرت نبرده سال اول ازدواج، با خودم گفتم سال آخرم که رفتیم که هنوز جرات نداشتی عکسشو جایی share کنی... حالم خیلی خیلی خراب شد بعد حرف زدن باهاش، به کپتال بی هم ه
حدود یک ماه قبل بود که به خودم قول دادم به بی قراری هام غلبه کنم، سخت بود اما تونستم.
حالا چند روزی هست که قول دادم به بی حوصلگی هام غلبه کنم، امیدوارم بتونم.
شما که غریبه نیستید، حالم حال پیرزنی بود که همه ی کارهاش رو به امید مرگ انجام میداد و منتظر تموم شدن پیمانه اش بود.
میخوام حالم حال یه جوون بشه....
چرا این رو می نویسم؟ چون ثبت بشن که هروقت کم آوردم یاد این روزام بیفتم.
خودمو مشغول کردم تا مهر بشه، کلی نقشه دارم که امیدوارم خوب پیش برن.
شما چ
ببینید کی اینجاست!
تو این تایم خیلی اتفاقا افتاد.خیلی وقته پستای عمیر نخوندم شاید به خاطر اینه که نمیتونم زیاد چیزی بنویسم.
" این روزا حالم خوبه"جمله ی غریبی شده بود برام.اما واقعا خوبم.من اوقاتم رو با کلاسای دانشگاه و گوگولم پر میکنم.راضیم.زندگی جدید حس جدید.
مثل گل تو گلدونیم که جاشو عوض کردن :))))))) فقط من گلِ بن سای نیستم.
دوستش دارم و این قشنگ ترین چیز ممکنه.
هیونگه خوبم من تازه فهمیدم که می خواستی سوپرایزم کنی^^و واقعا خیلی خوشحال شدم که می خواستی این کارو برام بکنی^^ و الان خیلی خیلی خوشحالم که کساییرو دارم که به فکرمن و حتی اگه کم دوسم دارن ^^من واقعا نمی دونم چجوری این محبتتون رو واین مهربونیتونو جبران کنم ^^هیونگ و بقیه بچه ها  واوینا شما هر کاری بمنین وهر چی بگین من به هیچ وجه ناراحت نمی م که هیچ خوشحالم می شم که کساییرو دارم که حتی اگه کم به فکرمنو می خوان منو خوشحال کنن الان دارم واقعا گریه می

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها